کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

مادرم، روزت مبارک

سلام....سلام فقط و فقط به مادرها. سلام به مادر خودم که شرمندشم. به خاطر همه اون کارها و رفتارهایی که ناراحتش کردم. از همین جا ازش معذرت میخوام و به خاطر زحمات بی نظیرش دستهای گرمشو میبوسم. از مادر بزرگ هام سپاسگزارم به خاطر مادر و پدر هایی که تربیت کردند. مادر بزرگم هنوز هم گاهی خودش با شیر ماست میزنه و برام میفرسته، وقتی هم بچه بودم کلاس اول و دوم ابتدایی رو پیشش بزرگ شدم چون پدر و مادرم دانشجو بودن و با چند تا عمه و عمو تو دو در اتاق از ما پذیرایی میکرد و به قول مادرم بدون هیچ منتی یا حتی یک کنایه ما رو بزرگ کرد، حتی خودم دیدم با اینکه زندگی سختی داشت ولی یکبار ندیدم گله ای داشته باشه، یا مادر مادرم هر وقت میاد پیشم میگه نخود لوبیا چی...
25 فروردين 1393

تولد یکسالگی کیان جون

عزیزم، رنگین کمان زندگی ما، یکسال پیش بود که زمینی شدی و خونه ما رو بهاری کردی. زود گذشت، اما شیرین بود. و حالا یکسالگی ات رو با دوستات جشن گرفتیم. با وجود اینکه شانزده اسفند امتحان دکترا داشتم ولی چون سیزدهم اسفند عزیز و بابابزرگ (پدری) و عمه فرشته عازم سفر حج بودن و من دوست داشتم اونها هم تو جشن ما باشن تولد یکسالگیت رو هشت اسفند 92 برگزار کردیم. میدونی که تولدت یازده اسفنده. اگه اشتباه نکنم حدود چهل پنجاه نفر از مامان ها به همراه بچه هاشون واسه بعد از ظهر دعوت بودن و شام هم خاله معصومه با عمو مجتبی (برای اولین بار) و عمه ها و مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها خونه ما بودن، که خیلی خوب بو...
22 فروردين 1393

تقویم کیان جون

عزیزم این تقویمو با کلی ذوق برات طراحی کردم . هر کی دید خوشش اومد. سه تا چاپ کردم و دادم لمینت کردن و یکی برای خودمون و دو تا دیگه رو هم به مادربزرگ پدر بزرگ ها دادم. ماشاالله مثل مامانت خوش عکسی ...
22 فروردين 1393

سوغاتی

عزیزم یادته گفتم تولدتو به خاطر سفر عزیز اینها جلو انداختم. خب حالا عزیز اینها از سفر برگشتن و برامون کلی دعا کردن. عمه فرشته میگه اسم همه ما رو با انگشت رو سنگ کعبه نوشته. برای شما سوغاتی هم آوردن. از طرف دیگه خاله معصومه هم قبل عید برای دومین بار رفت کربلا و برای شما هم سوغاتی آوردن. دستشون درد نکنه.ان شاالله به زودی زود کیان من هم بره زیارت...   سوغاتی عزیز از سفر حج، البته دعایی که برای ما کردن از هر سوغاتی مادی پر ارزشتره، واین عکس ها رو فقط برای ثبت خاطره گذاشتم... شلوار و جلیقه از طرف عمه فرشته، یه شلوارک پیش بندی خوشگل... سوغاتی خاله جون از سفر کربلا، جانماز+ماشین های کوچولو که براشون نقشه دارم+ شلوارک و ت...
22 فروردين 1393

سری دو م عکس های تولد یکسالگی کیان جون

عکس کیان با دوستهاش...   از کلاهت خوشت اومده بودا... شمع تولدتو... وقتی کیک رو جلوت گذاشتم تا ببینیم عکس العملت چیه.انگشت میزدی و وقتی دستت چسبونکی میشد ناراحت میشدی ولی بازم کیکو دست میزدی... بعضی ها هم هوس کیک بریدن کرده بودن... و اما هدایای تولد... دوچرخه از طرف عزیز و سکه از طرف مادرجون... دسته گل که گلهاش اسکناس هست و کادوی عمه ندا به کیان جونه که خوشگل تزیین شده بود... کادوی خاله جون تن پوش خوشگل که روز قبل از جشن بازش کرد تا با اون حموم کنی+مبلغ پول که ممنونیم ازش... بقیه کادوها که شامل ششصد تومن پول+برج قورباغه از طرف عمه فرشته+بلوز سبز از طرف عمه مامان (عمه نصی...
22 فروردين 1393

سال 1393 مبارک باد

  بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی، بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو، بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!     سلام دوستان. سال نو رو به همتون تبریک میگم و  بهروزی و تندرستی رو براتون آرزومندم. کیان هم برای همه بازدید کننده های وبلاگش سالی پر از موفقیت و سلامت رو آرزو میکنه. سال 92 هم گذشت و کیان ما یکساله شد. با اینکه این سال برام سخت گذشت ...
21 فروردين 1393

دومین اسفند امپراطوری

عزیزم مثل یک چشم به هم زدن گذشت و شما یکساله شدی. عزیزم یکی از اتفاقات به یاد ماندنی 12 ماهگیت بارش برفی سنگین و بی سابقه تو شمال کشور بود. صبح که بیدار شدیم زمین و درخت ها سفید شده بودن و فرداش تو کوچه یک متری برف اومده بود طوری که بابایی حتی نتونست ماشینو بیاره تو کوچه. خلاصه مردم خیلی هیجان زده بودن چون ده سالی میشد که اینجا برف نباریده بود. این هم عکس شما با آدم برفی عروس که خاله تو حیاط شون درست کرده بود. البته ما تا سه چهار روز نمیتونستیم بریم بیرون چون ترددی تو سطح شهر نبود و روز آخر که برف ها تا حدودی آب شده بودن رفتیم خونه مادر جون اینها. تا اون وقت آدم برفی دیگه از قیافه افتاده بود... این هم کیان جون وقتی که برق رفته...
21 فروردين 1393

از این روزا

فندقی مامان این روزا نمیدونی چی میکشم. هفته قبل که جواب آزمایشو بابایی گرفت چربی خونم خیلی بالا (High Risk) بود. البته علایم خاصی ندارم ولی یخورده نگرانم کرده. الان آخرای ترم دانشگاه. مامان بعضی روزا واسه برگزاری امتحانا مجبورم هم صبح برم دانشگاه هم بعد از ظهر همراه بابایی که میره بانک منم میرسونه دانشگاه. میدونم تو هم خسته میشی ولی خودمونیم امروز پنج شنبه تا ساعت ٩:٣٠ خوابیدیم. حالا جنبو جوشت زیاد شده. خصوصا اینکه مامان با صبحانه دو تا لیوان چای شیرین هم خوردم. تا قبل از اینکه خدا تو رو تو دلم بذاره اصلا لب به چایی نمیزدم. فقط وقتی میرفتیم کلاردشت چایی میخوردم. خیلی بهم میچسبه. ولی الان هر از گاهی هوس چایی اونم شیرین میکنم. ناقلا فکر ک...
11 فروردين 1393
1